گنجور

 
سلیم تهرانی

نخورند در گلستان، گل و لاله آب بی‌تو

به گلوی شیشهٔ می، نرود شراب بی‌تو

چو دو یار مهربانی که ز هم جدا نگردند

به چمن نمی‌گذارد قدم آفتاب بی‌تو

چو پیاله جلوه‌ای کن به بساط بزم مستان

که ز موج باده دارد قدح اضطراب بی‌تو

نتوان کباب کردن اگر آتشی نباشد

همه حیرتم که من چون شده‌ام کباب بی‌تو

ز کجا سلیم خوابد شب دوری تو هیهات

که چو شمع تا نمیرد، نرود به خواب بی‌تو