گنجور

 
سلیم تهرانی

در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون

گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون

طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا

هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون

کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر

مرد باید که چنین از وطن آید بیرون

از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت

چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون

دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم

مگذارید که از انجمن آید بیرون