گنجور

 
سلیم تهرانی

عجب مدار ز زاهد شراب ما خوردن

که نیست ننگ گدا، روزی گدا خوردن

چو هست باده، غم نان مخور که مستان را

چو گل زیان نهد آب ناشتا خوردن

چنان قناعت فقر است سازگار مرا

که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!

به راه شوق مرا نیست توشه ای همراه

بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن

صلای باده ی عیشم زمانه داد سلیم

روم به خانه ی دشمن به خونبها خوردن