گنجور

 
سلیم تهرانی

نیست در حشر محبت گفتگوی کشتگان

لاله ی این باغ دارد رنگ و بوی کشتگان

نیست در مردن هم از قید تو آزادی، که هست

موج آب تیغ، زنجیر گلوی کشتگان

گر هوس را سر نبریده ست در دل عشق او

چیست خون آلوده آهم همچو موی کشتگان

گر ز دامان تو دست آرزو کوته کنند

چون چراغ کشته نتوان دید روی کشتگان

وقت کشتن کام ازو بستان که آن بدخو سلیم

همچو جان دیگر نمی آید به سوی کشتگان