گنجور

 
سلیم تهرانی

فصل گل رفت و به جام می دمی نگذاشتم

همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم

خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟

من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم

در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر

در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم

لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب

همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم

صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم

نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم