گنجور

 
سلیم تهرانی

خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم

جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم

عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود

همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم

روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد

همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم

خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم

آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم

پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله

بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم

قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل

کاروان موج را صدبار در دریا زدم