گنجور

 
سلیم تهرانی

به افسون محبت دست آتش را به مو بندم

چو غنچه بر گل کاغذ، طلسم رنگ و بو بندم

گرفتم سهل کار عشق را، بر من جهان خندد

که می خواهم ره سیلاب را چون آب جو بندم

سخن ها از زبان من به آن بی باک می گویند

شوم خاموش و بر احباب راه گفتگو بندم

کمر در خدمت بت خود مرا از کار افتاده ست

مگر زنار خود را همچو قمری بر گلو بندم

سلیم امشب ز مستی دل اناالحق می زند دیگر

نشد ممکن که بتوانم دهان این سبو بندم