گنجور

 
سلیم تهرانی

ز فیض عشق تو چون حسن دلپذیر شدیم

غبار راه تو بودیم، ازان عبیر شدیم

به خون خویش علم چرب کرده ایم چو شمع

که خود نخست ز خصمان به خود اسیر شدیم

چو صبح، برگ خزانی زنیم بر دستار

به نوبهار جوانی چنین که پیر شدیم

کنون خوش است که خوان سپهر بردارند

ز قرض پنجه کش آفتاب، سیر شدیم

شود سلیم درشتی ملایمت در عشق

حصیر آمده بودیم، چون حریر شدیم