گنجور

 
سلیم تهرانی

هلال عیدم و ترک کلاه خورشیدم

ستاره ی سحرم، شمع راه خورشیدم

ز برق چون خس و خاشاک شکوه نیست مرا

که شبنم گلم و دادخواه خورشیدم

خبر ز کشتن شمع و چراغ او را نیست

به پیش داور محشر، گواه خورشیدم

تنی ز بستر بیمار گرم تر دارم

که از خیال کسی جلوه گاه خورشیدم

سلیم نیست سراسیمگی عجب از من

چو ذره در طلب بارگاه خورشیدم