بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.