گنجور

 
سلیم تهرانی

بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک

چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک

ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم

که چشم موسم گرما ز توتیای خنک

زنم ز خون هوس، آب آتش دل را

که دست سوخته را خوش بود حنای خنک

دلم توقع گرمی ندارد از احباب

چو نخل موم که می سازدش هوای خنک

شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند

کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک

شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم

کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک