گنجور

 
سلیم تهرانی

ای شوق رخت سوخته مغز قلم شمع

نزدیک به مردن ز غمت دم به دم شمع

بر یاد تو چون صورت فانوس خیالند

عالم همه مشغول طواف حرم شمع

در بزم تو عزت طلبی صرفه ندارد

ااینجا سر شمع است نثار قدم شمع

بر اهل ستم خیل مکافات چو رو کرد

از خون صبا چرب شد اول علم شمع

اندیشه سلیم از غم عشق تو ندارد

پروانه به خود داده قرار ستم شمع