گنجور

 
سلیم تهرانی

گرفته از علم سروقد او پیش خیلی را

ز سبزی داغ دارد چهرهٔ او خال لیلی را

به باغ ای گل نزاکت را به پیش روی او بگذار

که چندان اعتباری نیست مهمان طفیلی را

ازان مجنون شود از دیدن ماه نو آشفته

که می بیند به دست دیگری خلخال لیلی را

ز بس افسانه ی لعلش جهان را دلنشین افتاد

عقیق آسا در آب انداخت انوار سهیلی را

سلیم آشوب محشر را به چشم خویشتن دیده‌ست

ز مظلومان او هر کس شنیده وای ویلی را