گنجور

 
سلیم تهرانی

کنم برای جنون یارب از که سامان قرض

درین چمن که گل از گل کند گریبان قرض

قبول راهزن عشق نیست مایهٔ ما

کنیم چیز دگر از که در بیابان قرض

چو دل به زلف تو دادیم ترک آن کردیم

چنان که گیرد از اهل کرم پریشان قرض

در معامله را بسته روزگار چنان

که گل به گل ندهد زر درین گلستان قرض

خدا کند که ز دام جهان خلاص شویم

که سفله هرچه دهد، می دهد به مهمان قرض

حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست

به هم دهند چو اطفال مکتبی نان قرض

اگر ز من طلبد زلف یار دل، چه عجب

گهی ضرور شود با وجود سامان قرض

سلیم لذت جود آن کسان که یافته اند

کنند وجه کرم را چو ابر نیسان قرض