گنجور

 
سلیم تهرانی

هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشیدش

بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش

در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست

خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش

هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو

می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش

زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد

گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش

من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل

آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش

ناقبول است معارض، همه دردم این است

ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش

پرده وقت است که از روی سخن برداریم

مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟

عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم

حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش