گنجور

 
سلیم تهرانی

گلرخان بینند هرگه بر اسیر یکدگر

آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر

دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش

شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر

دست در دست سبو دارم که در این روزگار

هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر

گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست

خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر

من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش

ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟

تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم

راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر