گنجور

 
سلیم تهرانی

دارد از داغ دل من خاطر مرهم غبار

می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار

نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس

همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار

گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک

در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار

من نمی دانم که از آه دل محزون کیست

این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار

گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم

در دیار ما نمی‌گردد ز باران کم غبار