گنجور

 
سلیم تهرانی

سر کن سخنی تا دل بدحال گشاید

کز باد نفس، غنچه ی تبخال گشاید

پیچیدگی زلف سخن، حسن کلام است

دایم دلم از همدمی لال گشاید!

بی رخصت معشوق، سفر شرط وفا نیست

مرغ چمن از مصحف گل فال گشاید

چون بند قبایی که گشایند ز گرما

از آه دلم مرغ هوا بال گشاید

سنگ کف دیوانه ی مسکین همه بینند

کس نیست که تا دامن اطفال گشاید

در وعده ی وصلی که دهد، صبر ضرور است

یک غنچه درین باغ به صد سال گشاید!

در کنج دهانی که سلیم از غم آن مرد

چون صفر پی بوسه دهان خال گشاید