گنجور

 
سلیم تهرانی

در آزار دلم طفلی که از گردون سبق دارد

ز شرم کشتنم شمشیرش از جوهر عرق دارد

ز بس افروخت از تاب می گلرنگ، پنداری

ز عکس چهره ی او صبح آیینه شفق دارد

دم سرد ترا زاهد در اینجا نیست تأثیری

که جام از گرمی هنگامه ی مستان عرق دارد

حریفان را بگویید این همه دفتر، چه در کار است

که آیینه سکندرنامه را بر یک ورق دارد

چو غنچه نقد خود را در گره بستن نمی داند

به رنگ گل، دل ما هرچه دارد در طبق دارد

سلیم از خدمت من نیست غافل، دوست می‌داند

که در پرودن بت برهمن بسیار حق دارد