گنجور

 
سلیم تهرانی

سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد

قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد

از روی خوب آنچه بماند شکیب ما

آواز خوب یا سخن خوب می برد

از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد

گردی که نور دیده ی یعقوب می برد

هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند

فراش روزگار به جاروب می برد

از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم

همچون علم برون به سر چوب می برد