گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم از رهگذر فقر، حکایت نکند

حکم شاه است که درویش شکایت نکند

توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد

آه اگر پیر خرابات هدایت نکند

ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست

دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند

از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید

پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند

التماسی که ازو در دل من هست این است

که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند

شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود

بهتر آن است که فانوس حمایت نکند

دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود

قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند

خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی

که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند

گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم

کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند