گنجور

 
سلیم تهرانی

سحر که ناله مرا گرم چون جرس گیرد

ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد

ز قید باده پرستی دم نیم آزاد

چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد

ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد

که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد

کند خیانت یک نفس، کشوری ویران

یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد

به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما

زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد

روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی

هزار جای سرراه من قفس گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode