گنجور

 
سلیم تهرانی

سری دارم چو مغزش در میان درد

ولی همچون گره بسته در آن درد

هما دارد، شنیدم، استخوان درد

من رنجور هم دارم همان درد

کنم دریوزه ی درد از دل خویش

ندارم بر کسی دیگر گمان درد

چرا نالد کسی کو با طبیبان

تواند گفت من دارم فلان درد

به بیدردی تو خو کردی، وگرنه

فتاده از زمین تا آسمان درد

اگر یک عقده از کارم گشاید

نخواهد کرد دست آسمان درد

به عشق از بس سر من خورد بر سنگ

کند دایم چو پای رهروان درد

ز تأثیر هوای نفس، هرگز

هما فارغ نشد از استخوان درد

سلیم از مصر، یوسف سوی کنعان

فرستد کاروان در کاروان درد