گنجور

 
سلیم تهرانی

از جهان هرکه چو ما خرقه بدوشان گذرد

چشم بر هم نهد از سرمه فروشان گذرد

اجل آید به سرم هردم و نومید رود

چون سخن چین که به اطراف خموشان گذرد

چاره ی آفت ایام، تجرد نکند

سیل اینجا ز سر خانه بدوشان گذرد

برگی از جلوه ی حسنت به چمن خالی نیست

همچو یوسف که به آیینه فروشان گذرد

آمد از دیدن حالم به فغان عشق، سلیم

چون به ویرانه رسد سیل، خروشان گذرد