گنجور

 
سلیم تهرانی

در ره عشق بتان جان ز بلا نتوان برد

سر درین راه به همراهی پا نتوان برد

خضر توفیق اگر راهنمایی نکند

راه بر قافله از بانگ درا نتوان برد

می گشاید ز گره کار اسیران، اما

این کلیدی ست کزان بند قبا نتوان برد

همه کاری بجز از مرگ، تلافی دارد

بازی باخته ای نیست که وا نتوان برد

راستی را نتوان در همه جا برد به کار

گوی ازین معرکه بیرون به عصا نتوان برد

دم شمشیر بود جاده ی عشق تو سلیم

سر ازین راه سلامت ز قضا نتوان برد