گنجور

 
سلیم تهرانی

اسیر عشق از کف ساغر خوناب نگذارد

بمیرد تشنه و چون موج لب بر آب نگذارد

بتی شد رهزن دینم که چون در ترکتاز آید

به کعبه غارت ابروی او محراب نگذارد

به تقریبی برآمد هرکه در هندوستان افتاد

خدا کشتی ما را هم درین گرداب نگذارد

درین گلشن ز بس خدمت زخدمتکار می خواهند

بنفشه باغبان را چون مگس در خواب نگذارد

سلیم از موج اشک خود خطر چون خاروخس دارم

چه شد برقی که ما را در ره سیلاب نگذارد