گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم آن زلف سیه برد و تغافل دارد

که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد

از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه

غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد

صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!

که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد

مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود

در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد

مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند

سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد

بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم

نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد