گنجور

 
سلیم تهرانی

فغان کز دِیْر، زاهد سبحه را بگسسته می‌آرد

ز کوی می‌فروشان توبه را بشکسته می‌آرد

غم‌خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است

ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می‌آرد

برای سود و سودا رو به آتشخانهٔ دل کن

که هرکس مشت خاری می‌برد، گلدسته می‌آرد

روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است

که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می‌آرد!

سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد

ز آتش شوق ما پیش تواَش برجسته می‌آرد

سلیم ایام را در عیب‌پوشی نیست تقصیری

برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می‌آرد