فغان کز دِیْر، زاهد سبحه را بگسسته میآرد
ز کوی میفروشان توبه را بشکسته میآرد
غمخانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته میآرد
برای سود و سودا رو به آتشخانهٔ دل کن
که هرکس مشت خاری میبرد، گلدسته میآرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته میآرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواَش برجسته میآرد
سلیم ایام را در عیبپوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته میآرد