گنجور

 
سلیم تهرانی

دل به تدبیر رهایی چو به سویم بیند

چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند

صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست

خضر کو تا می یکدست سبویم بیند

آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم

نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!

چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد

گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند

خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم

مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند