دل به تدبیر رهایی چو به سویم بیند
چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند
صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست
خضر کو تا می یکدست سبویم بیند
آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم
نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!
چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد
گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند
خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم
مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند