گنجور

 
سلیم تهرانی

خرم آن روزی که یاری جانب یاری رود

گل شود بر سر شکفته چون به پا خاری رود

شغل عشقی نیست تا دل را کنم مشغول آن

کو جنونی تا سر ما بر سر کاری رود

کارها را سهل نشماری که فوت دولت است

ملک اگر از دست جم بیرون نگین واری رود

در قفای سایه ی ابر بهاری می رویم

هرکه را بینی، به دنبال هواداری رود

غم مخور، فکر سخن کن، عقل اگر داری سلیم

مشتری کم نیست چون یوسف به بازاری رود