گنجور

 
سلیم تهرانی

هیچ کس یک قطره آبم غیر چشم تر نداد

خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد

اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد

تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!

کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی

هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد

نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است

تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد

از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم

مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد