گنجور

 
سلیم تهرانی

دارم دلی که پای ز هر گلشنی کشید

هر کس گلابی از گل و او دامنی کشید

از داغ های سینه، فغان شکستگان

هردم چو بانگ نی سری از روزنی کشید

در راه شوق، بار تعلق وبال توست

عیسی شنیده ای که چه از سوزنی کشید

از کشتگان لاله، چمن بوی خون گرفت

زان توسن بنفشه سر و گردنی کشید

ضعفم سلیم از طلب کام بازداشت

مور شکسته، پای ز هر خرمنی کشید