گنجور

 
سلیم تهرانی

به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند

ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند

پریشانی ز شوق طرهٔ آشفته‌ای دارد

حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند

شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم

به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند

مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد

که شب‌های سیاهم ابروی پیوسته را ماند

سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است

دل آوارهٔ من عضو از جا جسته را ماند