گنجور

 
سلیم تهرانی

شورش منصور را آخر سرم معراج شد

مغزم از آشفتگی چون پنبهٔ حلاج شد

تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل

زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد

در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را

تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد

پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شراب

همچو شمعم شعله‌ای بر سر دوید و تاج شد

هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد

زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد