گنجور

 
سلیم تهرانی

عشق آشوب دل و جوش درون می‌آرد

گل این باغ نبویی که جنون می‌آرد

دارد آبی چمن عشق که یک قطره از او

مرغ تا خورد ز پا رشته برون می‌آرد

هر سر موی از آن زلف پریشان راهی‌ست

که سر از کوچهٔ زنجیر برون می‌آرد

حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب

تاب هم‌صحبتی آینه چون می‌آرد؟

سوختم از غم دل هم‌نفسان، می‌بینید

که چه‌ها بر سرم این قطرهٔ خون می‌آرد

جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود

شعله را فصل گل پنبه جنون می‌آرد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم

این بلاها به سرم بخت زبون می‌آرد