گنجور

 
سلیم تهرانی

از نفس آنچه دلم دید، ز زنجیر ندید

گریه را چون سخن عشق گلوگیر ندید

چون صبا پای سبک نه، که درین ره مجنون

آنچه از نقش قدم دید ز زنجیر ندید

پیش ما رسم تواضع ز تواضع خیزد

خم نشد گردن ما تا خم شمشیر ندید!

تا خیال تو به جاسوسی دل ها برخاست

هیچ کس را بجز از من ز تو دلگیر ندید

کرده معشوق خود آن را، عجبی نیست اگر

روی نان را به همه عمر، گدا سیر ندید

غافل از جلوه ی سبزان نتوان بود سلیم

آنچه در هند دلم دید، به کشمیر ندید