گنجور

 
سلیم تهرانی

اسیر عشق تو سود و زیان چه می‌داند

گل چراغ، بهار و خزان چه می‌داند

اگر ز لطف، تو فکری به حال من نکنی

علاج درد مرا آسمان چه می‌داند

قدم به ره چو نهد طالب تو، ننشیند

چو سیل بادیه نقل مکان چه می‌داند

مزن چو ناخن مطرب به پیش خر طنبور

نوای سوختگان را جهان چه می‌داند

سلیم گفتم دارم به طره‌ات سخنی

به خنده گفت که هندو زبان چه می‌داند