گنجور

 
سلیم تهرانی

آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد

کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد

چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر

کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد

خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست

چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟

مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر

بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد

خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار

جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد

از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود

خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد

لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم

همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد