گنجور

 
سلیم تهرانی

عاشقانیم، به ما طعنه ی دیگر خود نیست

گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست

نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد

سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست

همره نامه فرستم دل خود را سویش

خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست

تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا

سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست

ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم

خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست

وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم

چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست