گنجور

 
سلیم تهرانی

هر کجا موجی ست، از مژگان ما برخاسته ست

ابر تر گردی ست کز دامان ما برخاسته ست

همت ما ذره را از خاک تنها برنداشت

گوی خورشید از خم چوگان ما برخاسته ست

سینه را دشمن سپر کرده ست پنداری که باز

موی جوهر بر تن پیکان ما برخاسته ست

ای فلک تا نیم جانی هست، سامانی بده

تا تو فکر نان کنی، مهمان ما برخاسته ست

هر کسی را از پی کاری سلیم انگیختند

آسمان بر پا برای جان ما برخاسته ست