گنجور

 
سلیم تهرانی

رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است

گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است

جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست

دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است

خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد

کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است

درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب

گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است

گر تمنای شراب عافیت داری سلیم

جام زر خالی‌ست، اما کاسهٔ چوبین پر است