گنجور

 
سلیم تهرانی

ای گل دگر ز دست کجا می گذارمت

نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت

از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری

باور مکن گر اهل وفا می‌شمارمت

در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی

در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟

کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر

از پیش دیده دور شوی یاد دارمت

ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست

جان عزیز من، به خدا می سپارمت

چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست

تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت

خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من

گویم فلان غلام وفادار خوارمت