گنجور

 
سلیم تهرانی

بیا که دل ز ورق حرف کینه خواهی شست

سرشک بی تو ز مژگان من سیاهی شست

حدیث کوثر آن لب به خضر رخصت نیست

زبان اگرچه به صد آب همچو ماهی شست

سرشک دیده ی پیران نشان نومیدی ست

به گریه دست ز خود شمع صبحگاهی شست

ز پاس رنگ حنا، دست خود نمی شویی

به حیرتم که ز دنیا چگونه خواهی شست

سلیم پای غباری چو در میان آید

نمی توان ز دل آن را به عذرخواهی شست