گنجور

 
سلیم تهرانی

شکسته خاطرم و رغبت نشاطم نیست

دماغ صحبت و سودای اختلاطم نیست

زنم بر آتش و از سوختن نیندیشم

به کار خویش چو پروانه احتیاطم نیست

کشم برون ز جهان انتظار راهروان

غبار قافله ام، کار در رباطم نیست

رهی نمود به صحرای حشر، عشق مرا

که همچو سیل گذر بر پل صراطم نیست

ز عیب خویش چو طاووس چون شوم غافل؟

درین چمن که جز آیینه در بساطم نیست

چه طالع است درین بوستان سلیم مرا

که زعفران شدم و رنگی از نشاطم نیست