گنجور

 
سلیم تهرانی

در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است

هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است

آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور

هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است

نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم

خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است

پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست

هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است

رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است

بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است

در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق

زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است

جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار

می توان دانست در فکر شهیدان خود است

عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم

همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است