گنجور

 
سلیم تهرانی

بهار آمد و ما را به باغ راهی نیست

شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست

چو لاله در ته باران نشسته آن مستم

که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست

شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد

به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست

چو مور بر سر غربال در جهان خراب

به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست

امید فیض اگر هست از گدایان است

بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست

رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو

گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست