گنجور

 
سلیم تهرانی

جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است

چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است

طعنه خوش نیست به دشمن، که به هم مردان را

جنگ کردن چو زنان همره سوزن عیب است

گر کنم شکوه ز بی مهری او عیبی نیست

گله از دوست توان کرد، ز دشمن عیب است

خانه ای را که بود بخت سیه فرش درو

آفتابش چو گل چشم به روزن عیب است

در دیاری که درو رسم قناعت باشد

رفتن مور پی دانه به خرمن عیب است

کسوت سرمه ی ما ماتمیان است دلیل

که پی کشته ی مژگان تو شیون عیب است

منع می می کندم شیخ، ندانم کز چیست

که به مسجد هنر است این و به گلشن عیب است

خلق سرگشته ی چرخند، نه تقدیر خدا

همچو دهقان به کف شاه، فلاخن عیب است

کاشکی گل نگذارد به خس و خار سلیم

چمنی را که درو پاکی دامن عیب است