گنجور

 
سلیم تهرانی

بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است

ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است

ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را

ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است

غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟

ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است

برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟

که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است

نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری

نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است

ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را

هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است

مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست

چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است

ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی

چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است

خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما

درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است

خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک

بجز شراب که جایش به بوستان سبز است

زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب

که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است

به نوبهار خط سبز نازم و اثرش

که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است

سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز

شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است